
مصاحبه با برادر شهید حاج احمد مایلی
نویسنده: admin - 1397/06/11جناب آقای مایلی برادرتان چرا جذب سپاه شدند؟ میتوانستند بسیجی بمانند یا به ارتش ملحق شوند.
برادر شهید: در بحبوحه انقلاب سرباز بود. امام که دستور داد سربازان پادگانها را تخلیه کنند، ایشان هم جزو سربازانی بود که از پادگان فرار کرد. انقلاب که پیروز شد دوباره جذب خدمت شد؛ چون تقریبا پایان خدمتش بود، وقتی دوره خدمتش را تمام کرد با شروع جنگ تا سال ۶۵ به عنوان نیروی بسیجی اغلب جبهه بود.
چون قبل از انقلاب (سال ۵۵) در کلوپ شاهنشاهی سابق که آقای جهانبانی رئیسش بود و حالا به آن باشگاه انقلاب میگویند آموزش چتربازی و سقوط آزاد دیده بود، بعد از انقلاب که جنگ شد تعدادی از دوستانش که از بچههای چترباز هوابرد ارتش بودند از او دعوت میکنند که به صورت نیروی بسیجی وارد هوابرد ارتش شود و همراه آنها به جزیره موسیان برود. در صورتی که آن زمان نه سپاهی بود و نه ارتشی. از آن به بعد آهسته آهسته جذب سپاه میشود؛ یعنی ۱/۸/۶۵ جذب سپاه میشود و ۱/۸/۹۵ هم باید بازنشسته میشد.
برادر دیگرتان هم در جنگ تحمیلی به شهادت رسید. از ایشان بگویید.
برادر شهید: در عملیات کربلای ۵ که پسرعمو، برادرم و چند نفر دیگر از بچههای محل در این عملیات شرکت کرده بودند، برادرم داوود مایلی آنجا شهید میشود. نحوه شهادتش این طور بود که راکت خورده بود به گردنش و قسمت شاهرگ و ماهیچه گلوگاهش را برده بود و نای و مریاش کاملا مشخص بود. داخل آمبولانسی که ما را از جلوی خانه تا بهشت زهرا برد، من و پسرعمویم و حاج احمد نشسته بودیم. حاج احمد دستش را زیر سر داوود گرفته بود و دائم با او صحبت میکرد و گلویش را می بوسید. اصلا این صحنه برای من بسیار عجیب بود. دقیقا همین مساله برای خودش پیش آمد؛ یعنی همانطور شهید شد. داوود آر.پی.جی زن و پیاده نظام بود.
در ارتش ماهیانه مجلاتی چاپ میشد. در اداره نشسته بودم و ماهنامه را میخواندم؛ مطلب جالبی در آن نوشته شده بود. فکر میکردم صحت ندارد و برای اینکه جوانها را به جبهه بکشانند این مطالب را مینویسند، اما روزی بعد از شهادت برادرم که در محله ستارخان زندگی میکردیم، چند نفر از بچههای رده بالای سپاه آمده بودند آنجا و به پسر عمویم میگفتند که یادت هست محاصره شده بودیم و هیچی نداشتیم و تنها یک گلوله برایمان باقی مانده بود؟ همان را دادی دست داوود و گفتی آن تانک را بزن؟ با شنیدن صحبتهای آنها به یاد مطلبی افتادم که در ماهنامه ارتش خوانده بودم. من که کنجکاو شده بودم، خاطرهشان را به دقت گوش دادم و متوجه شدم خاطرهای که در ماهنامه خواندم درباره برادر خودم بوده و باور نکرده بودم. گاهی اوقات بعضی اتفاقات طوری است که آدم نمیتواند باور کند. میخواهم به قدرت خدا اشاره کنم. خداوند قدرتش را اینطور به بندهاش نشان میدهد. آن روز متوجه شدم برادرم با همان یک گلوله جلوی پیشروی تانکها را گرفته بود. به این صورت که اولین و دومین تانک را نزده بود، بلکه سومین تانک را نشانه رفته بود؛ تانک فرماندهی را. تانک فرماندهی که آتش گرفته بود بقیه برگشته بودند.
البته این را هم بگویم که سال ۶۵ اولین کارش آموزش چتربازی به نیروهای سپاه بود. ایشان از کسانی بود که کاملا ولایتی بودند؛ یعنی بخاطر رهبری از زن و بچه و مالش میگذشت. از طرفی معتقد بود که باید بین شیعه و سنی وحدت و برادری ایجاد کرد.
بزرگان طوایف سیستان و بلوچستان را اصطلاحا سردار میگویند. سرداران آنجا رابطه بسیار خوبی با حاج احمد داشتند. گاهی حاج احمد برایمان صحبت میکرد. میگفت شهید شوشتری کار خوبی کرد که جریان وحدت شیعه و سنی را شروع کرد. از خودش چیزی نمیگفت؛ دائم درباره شهید شوشتری صحبت میکرد.